خلاصه: جوری به نظر میاد که یه دختر معمولیه اما اینطور نیست ! اون دختر چشمای مرگ رو داره!!
چشمان مرگی که باعث میشن ثانیه شمار رسیدن مرگ بقیه رو ببینه!
حتی اگه از زمان مرگ بقیه ناراحت بشه بازم نمیتونه براشون کاری کنه
حتی نمیتونه زندگی خودش رو تموم کنه!
اما زندگیش قرار تغییر کنه!
برای سابسکرایب کردن مانهوا ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید!
محمد علی گفت: سلام دوستان این مانهوا واقعا زیباست اما اینکه اینقدر چپتر ها کوتاه هستن فکر منه ولی من فکر میکنم این اثر زیبا یک مانها باشه .
و می خواستم یه چیز دیگه بگم که امیدواارم به این مورد تیم ترجمه توجه کنند . ما مانهوا های زیادی در ژانر عاشقانه داریم اما خیلی کم به ژانر های اکشن پراخته شده اگه میشه به مانهوا های اکشن هم اهمیت بدید و بزارید مثل مانهوا «چگونه در آکادمی زنده بمانیم» یا «امپراطور جادو» امیدوارم از این نوع مانهوا ها بیشتر بزارید و از دوست دارم ادامه مانهوا های اکشن رو هم مثل بقیه مانهوا ها بزارید
سپاس فراوان.
ارسال شده در: ۱۴۰۳/۱۲/۲۷ ۲۰:۲۳
مرگ تنها پایان برای شرورهاست
پنلوپه دختریست که به عنوان یه فرد شرور توی یه بازی ویدئویی تناسخ پیدا می کنه، حالا زندگی اون درست مثل یه بازیه، برای نجات پیدا کردن از مرگ اون باید بتونه این بازی رو تموم کنه…
آشا پرواز که تو سن جوونی جنگ رو به پیروزی رسوند و به دلیل جنگ طولانی مدت و خسارت به بار اومده نزد خانواده امپراطوری رفت تا پاداش پیروزیش رو که امپراطور وعده داده بود بگیره. و اونم حق انتخاب شریک ازدواج بود. آشا به عنوان گزینه بهتر به «دوک کارلایل هاون» اشاره کرد، اولین شاهزاده ای که به تازگی از مقام ولیعهدی بر کنار شده. اگه امتناع می کرد، باید از امپراطور نفقه می گرفت. "مارکیز پرواز، من پیشنهاد ازدواجتو می پذیرم." برخلاف انتظار، دوک کارلایل انتخاب آشا رو به عنوان همسرش پذیرفت و قول حمایت فوق العاده از پرواز رو بهش داد.
لیلی اورت دختر خانواده دوک، به خاطر خانوادش این ازدواجو پذیرفت، اسم همسرش تئودور والنتینو است! که خانوادش داره از هم میپاشه، هیچ قصدی برای پذیرشش نداشت. با پیشروی داستان، یه روز شوهرش حافظش رو از دست میده... ".وقتی خاطراتت برگرده، پشیمون می شی." "نه، من اصلا پشیمون نمیشم."
یه روز مادرش بهش گفت من میرم و تا وقتی این آبنباتهارو بخوری برمیگردم، و دیگه برنگشت، پدرش دستی روی سرش کشید و گفت خیلی وقته با هم شام نخوردیم بیا امشب با هم شام بخوریم، شب جنازهش رو پیدا کردن.
لایلا لولین که بی سرپرست شده بود رفت به عمارت دوک هرهارت پیش عمو بیل. ولی دوکی که همه میگن خیلی مهربون و متشخصه چرا اینجوری رفتار میکنه؟
«چرا اینکارا رو میکنم؟ خب سادهس، چون تو زیبا اشک میریزی.»
و از اون روز لایلا بارها و بارها اشک ریخت... آیا روزی پایانی برای رفتارهای دوک و اشکهای لایلا هست؟